از مجموعهٔ سوراخنگاریها
سوراخنگاری ۲
برای معرفی خودم نمیدانم از کجا شروع کنم که دلتان بخواهد پلیدیهای داستان را تا انتها دنبال کنید. اما قبل از اینکه حواستان را به انباشتههای کثیف درونم پرت کنم باید بگویم که در این داستان، دو او وجود دارد، دو ضمیر سوم شخص مفرد که من در احساس بیشرمانهی گاییدن آنها به زبان میآیم، جان میگیرم و برای خودم زندگی میکنم در تاریکترینجایی که فکرش را هم نمیکنید.
نه اینکه نوری به درون نیاید و نفهمم دوروبرم چه چیزهایی قرار دارد؛ اشیاء بیچاره، گلهای پارچهای روی رختخواب، خیار براق.
چیزی شبیه گرسنگی مرا به دنیا میآورد. چیزی شبیه ولع بلعیدن یک تن گوشتی، انگشتها و هر چیزی که دهان سفلای من را پر کند. من یک سوراخ هستم، یک سوراخ تمامعیار که در انتهای رانهای یک مرد خانه دارد. نمیدانم تا به حال پای حرف سوراخ کونتان نشستهاید.
احساس میکنم توجه بیش از اندازه به من، از من یک سوراخ وابستهی مطیع ساخته؛ از اینکه بیچونوچرا وادار به بلعیدن میشوم، لذت میبرم و همین تغذیهی زیاد انتظار من را از او بالا برده است. او، یکی از اوهای این روایت است. اسمش را میگذارم اوی اول من.
من یک سوراخ خوشاشتهای بزرگام میان انبوه بوتههای بدن اویی که از قطرههای شبنم صبحگاهی پوشیده است. برآشفتهام و دهانم طعم تاریک توی شلوارش را میدهد. ایکاش بیدار شود و دستی روی لبهایم بکشد تا دهانم را برایش باز کنم و بگویم گرسنهام. بههر حال من و تمام جوارح بدن او یک خانواده محسوب میشویم. دوستشان دارم و فکر میکنم آنها هم به من علاقهمندند یا لااقل که اینطور نشان میدهند. انگشت اشارهاش، مثلاً، برای من همیشه حکم یک بزرگتر را دارد و مدام به من سر میزند و احوالم را میپرسد. من هم به درون خودم دعوتش میکنم و برایش سنگ تمام میگذارم اما با شانههایش هرگز رابطهی نزدیکی نداشتم، حتی آن دهانش که همیشه رو به حرفی نیمهباز میماند، با اینکه من دهانش را به عنوان یکی از سوراخهای دیگر فامیل، که همه روی او زندگی میکنیم، قبول دارم. حتی شباهت بیحدش با من، نشان از یک رابطهی کهنِ خویشاوندی است.
هوای امروز روی لختیهای تنش زیبا نشسته است. زیر نور ملایمی که از سقف روی خواب اندامش میریزد، و به تمام برآمدگیهایش دست میکشد. همه به جز من، چون جغرافیای من به گونهای است که مرا میان زیرینترین جای بدنش، میان دو تپهی لُخم گوشتی قرار داده است. سفیدیهای زیر شورتش با آفتاب سوختگی پوستش تضادِ با احتیاطی به وجود آورده است. این کنتراست، گواه از تنهایی و حبس طولانی من دارد. میدانم که من سوراخی سوزان و متعلق به اویم و همچنین او ادامهی من میتواند باشد که از من به بالا، به مهرههای سرگردان کمرش میرسد و از مهرهها به گردنش که همچون پلکانی محکم خاطرات مرا به پریشانی موهایش میرساند. چه کسی به جز من میتواند از تکانهای ریز حواس توی سرش باخبر باشد؟
او میلی شدید است به سپردن من به خروش بینشان کیرها.
صدای دلنوازی را کمی بالاتر از خودم میشنوم.
این صدا آشناترین اتفاق زندگی من است. صدایی که بوی شبی خیس میدهد. دوستش دارم. نه از آن دوست داشتنهایی که روال است.
عادت شیرینی دارد که وقتی از خواب بیدار میشود آواز بخواند. با آن پوست چروکیدهای که با تکاپو خودش را تروتازه میکند، گویی نگهبان آتشهای درون من است، همچون میخکی لابهلای هستیِ دراز کشیدهیِ یک مرد بهار میکند.
کیر، خواهر من است. نزدیکترین فرد خانواده به من است و دو جنین مشتاق را توی شکم نگه داشته است. جنینی برای به دنیا نیامدن. خب همه که مثل هم نیستند! خیلیها هستند که مثل او هرگز جنینشان را به دنیا نمیآورند، و میتوانند همدم خوبی برای سوراخی چون من باشند. چیزی در من است که بوسیدن و لمس او را برایم شبیه به احساس آدمی کرده که برای وطنش، برای جایی که از آن گریخته، بیقراری میکند. آدمی که دلش میخواهد برود و تمام پیچوتابهای شهرش را در یک ظهر تابستان زیرورو کند. او شهر گوشتین من است، خواهرم کیر را میگویم؛ او، یک اوی دیگر من است، کسی که میتواند چیزی شبیه وطن را در حافظهی گود و تاریک من شکل دهد.
عشق میان ما حتی موجودیت مِکندهی من را هم برای او چون وطنی در دوران گذار از یک انقلاب بزرگ کرده است. در من گاهی جنبشهای بزرگی راه میافتد. این خاصیت دنیای حلقوی من است که همهچیز را به درون، و از درون به بیرون خودش حرکت میدهد. این حرکتهای مداوم جنبشهای قوی و پرالتهابی به همراه دارد. من نیز درون خودم از ناامیدی لبهایم را غنچه میکنم و در سوگ شورش سوراخبودن سرود میخوانم. سرودی همچون آوازهای شکستهی پرومته در زنجیر، از پشت کوههای قفقاز، جایی که هر روز عقابان گوشتین جوان میآیند و بر جگرم تُک میزنند. حالا شما میخواهید اسم آوازهایم را گوز بگذارید، اما اینها حرفهایی است با زبانی ناشناخته که برای فهمیدنش باید نظامی از نشانههای غریب اندام من را به مثابه یک سوراخ مطالعه کنید.
کیر اویِ عزیزم به من نگاه نمیکند اما لبهای خیسش میان تاریکیهای دم صبح برق میزند. مثل تقلای آخرین ستارهای که در کشاکش صبحشدن از بین میرود. میل مبهمی که به از بین رفتن دارد را همیشه ستودهام. برای یک سوراخ هیچ چیز عاشقانهتر از این نیست که کیری را درون خود فرو برد تا از جریان تند رگهای آبی پوستش بتوان احساس زیبای مرگ را تشخیص داد و در سر صاف و آتشینش تهوعی عظیم برقرار باشد و برای بالا آوردن دو کودکی که توی شکم دارد مدام تقلّا کند. تقلّا کند مثل ققنوسهای پرنقشی که در نگارگریهای مکتب مغول، در جدال به دنیا آوردن، در آتشی با رنگهای طلاییِ ناب مزیّن شدهاند. اما فاجعه وقتی روی یک بدن اتفاق میافتد که سوراخی مثل من به ققنوسی عاشق باشد که درست در همسایگی خودش قرار دارد.
زیرا یک قانون نانوشته در قبایل تن حکم فرماست که من را موظف میدارد تنها برای کیرهای تنی دیگر دهان باز کنم، تا در انتهاییترین نقطهی وجودم فرو روند. خدایان ما روزی بدمست بودند و با هم توافق کردند که عشق ما بدون هیچ آمیزشی جریان یابد. این را منطق فاصله بین اجزای ما رعایت کرده، اما همین فاصلهی کوفتی به عنوان یک عضو بدن با روح ما در تضاد است. زیرا اوجوفرودهای ما به درهم تنیدن است، و دخول. اما من سودای فرو رفتن اویی را به سر دارم که با هم روی یک بدن خانه کردهایم. این ناممکن که برایش آیندهای متصوّر نیست مرا مدام به کشتن خودم در تاریکی لباس نزدیک میکند. هر روز، من در میان پوشش اوی اولِ خودم خودکشی میکنم. امّا نمردن یکی از صفات بزرگ الههای است در زنجیر، و این نامیرایی خانوادگی ما، فکر میکنم، ارتباط مستقیمی با بیهودگی محض و عشق تبهکارانهی من به خواهرم کیر دارد.
صبح است او آواز میخواند و من در حزن صدای پر خواهش کیر، تنها کسی هستم که در نقش یک سوراخ پاره میتوانم عمق آوازش را بفهمم. غمی در من به خارش در آمده که میتواند اوی اول را بیدار کند و من درعاشقانهی بیهودهای تمام شوم. یک عشق مثلثی با زاویههای تیزش که باید برای فرونشاندن تاریکیهای من در من فرو رود اما او و او و من، هرگز اجازهی ورود به سرزمین هم را نداریم.
در اطراف دهانهٔ چسبناکم دستی شروع به روییدن میکند. دست، انگشتهای کشیدهای به دنیا میآورد. میدانم که یک اتفاق عجیب دارد مرا از نو به دنیا میآورد تا وادار شوم خود را پایان بخشم. دستها کامل میشوند و حالا شانهها و سر اتفاق میافتند. از پایینِ خودم شروع به کشیده شدن میکنم. انگار رانهای باشکوهی در ادامهام تشکیل میشود. همه چیز از این احساس خارش به سمت پدید آمدن حرکت میکند. دارم تنیده میشوم. زانوها، ساق پا و سینههایی که در تودهای از پشم سرکشی میکنند، دو نقطهی تلاقی. دوقولوهای بیقراری که در نوک خود خیال زِبر و خیسِ زبانی را میپرورانند. من به حدی از رویش میرسم که از خودم یعنی سوراخی گشاد و پرخواهش، فرا میروم.
اوی اولم حالا بیدار است. تحرّک من به سوی روییدن، به ادامهی بدن، نشان این بیداری است. چه صبح دلانگیزی میتواند باشد، برای نبودن، برای تمام شدن و دیگر ادامهی اندامی نبودن.
چه روشنایی افسونگری میتواند باشد نورِ صبح دم، برای تمام کردن من و سوراخهای دیگرِ فامیل و توقّف احساس لذتبخشِ لختههای سفیدرنگ و چسبناک آب مَنی درون سینهام.
مرگ مستلزم یک فوران است. حواس پاره شدن از درون خودم را باید با فورانی به خواهرم کیر ببخشم و بمیرم، برای به دنیا نیامدن.
اوی اولم با تمام ادراک لذتم آشنایی دارد. دو دستی که رویانده بودم را پایین میآورد، یکی را به سمت من و یکی دیگر را به سمت کیر، خواهرم. رانهایی که با درد و دقت رویانده بودم را از هم باز میکند. روشنایی این صبح مرگآلود، صبحی آغشته به لذت و گناه، از لای پاهایش به درون من سرازیر میشود. من در تکاپوی ما، گلهای ریز ملافه را بو میکشم و از هوش میروم.
من با دهان باز به سمت پارگی، نامیرایی خودم را در اتاق پراکنده میکنم و از درون او را، و اوی دیگر را به نام میخوانم.
دستی به درون من و دستی به خواهرم کیر، با صدای بلند فریاد میزنم: ای اوی افراشته بر تخت که میان مایی و لذت را به صورتی نابرابر بر اندام ما میریزی! روزی میرسد که خدایی چون تو، پوستین و آفتاب سوخته، با دهانی نیمهباز، میآید تا بر ما، بر تاریکی لزج درون من فرمانروایی کند. روزی سرزمین پوستین خواهرم کیر، که صاحب آتشهای بیهودهی درون من است، فوران درونش را در هستی من میریزد و تمام میشود. روزی که زنجیرهایم را از هم خواهم گشود.
آبهای سفید سرازیر میشوند. من اما همچنان امیدواری ناموجّه یک سوراخ ام. امید وقتی در سرزمینهای تن اتفاق میافتد که یک مرگ بزرگ و دستهجمعی پوست نازک سوراخها را تحریک کرده باشد. شروع مرگهای باشکوه، امید است.
.
نیما نیا