و من قانعم
به سکوت
به تماشای زیبایی ساعد مردانهای
با موهایی که مثل گندمزاران در باد
همه به یکسو روی هم خمیدهاند
و رازهایم زیرشان پنهان است
در روی تیکتاکهای ساعت میشود
نشست و نشست و نشست
بیگلایه
از فاصلهای نزدیک میشود
تماشا کرد و تماشا کرد و تماشا کرد
بیخستگی
تا لبخند
تا «تمام شد. بیا سیگاری بکشیم و گوشه بده»
تا خواندن شعرش برای من
و بردنم
به جایی که لذتِ بارِ اول دیدن آن با او
همیشه با من است
با پوستی سبزه
روی سطح تخت
در سویم تکیهگاهاند
ورزیدگی دو ساعد مردانه
که بارها
نشانههای لذتِ حسِ دادن را
با گرفتن گازهای کوچک عاشقانه
پای موهایشان کاشتهام
تکیهگاه مردی خشنود
که سخت میکُنَدم
تا در من بریزد
آبی را که سفید و غلیط میآید
و نمیشود جلودارش شد
و میبرَدَم
به جایی که لذت رفتن به آنجا با او
همیشه و فقط
مال من است
این مرد با شوری میکند که شعر میسراید
این مرد با شوری شعر میسراید که میکند
–
حوالی ۱۳۹۰
–
کورش زندی، رنگهای شب، انتشارات گیلگمیشان، ۱۳۹۴