میآید و دکمههایم را باز میکند و مثل سرما به درون تنم نفوذ میکند. جایی دور از من را، جایی عمیق، جایی که قسمتی از همه چیز در آنجا باقی میماند، قسمتی از خودم، تو، شهرها، صندلیها و چمدانهای بیشمار، جایی که هفتهها به جنون عصرهای یکشنبه منتهی میشوند، یکشنبههایی که از چهارچوب پنجره تا پوست قیری پیادهرو ارتفاعی ندارد، جایی که ترسها نشستهاند، آرام و بیصدا با لیوانی در دستشان، مرا هممیزنند و مینوشند.
آن شب در من مردهای خروشان زیادی وجود داشتند و من تنها صدای آن من، آن فرمانروای سوراخهایم را واضحتر از آنهای دیگر میشنیدم. آن شبِ آخر هفته، خیابان هجدهم. خیابانی در قلب واشنگتن.
قطعا همهچیز را برایتان تعریف نمیکنم؛ بعضی چیزها باید بمانند در تاریکی انتهای صندوق، مثل باشکوهترین هنرهایی که در تاریکی موزهها نگهداری میشوند. اما اگر قانعتان میکند و بیشرمی نباشد، میگویم که مثلا چشمهای ریز اما عمیقاش میدانست که چگونه مسیر قوزک پایم را تا ران، از ران تا سوراخ کونم را کنجکاوی کند. این نگاه ریز را دوست داشتم که میرفت تا در انتهای عمیق کپلهایم چالِش کند. جایی که شما از آن بیخبرید، تکهای از همهی چیزهای مهم.
او را از گوشهی تاریک بار کونیها جسته بودم. جایی که مردهای گولاخ جنده میروند توی قفس و یا دور میله و با صدای زیر آهنگ، کونشان را میجنبانند؛ جایی که پر از دهانهاییست که به سمت کیر آنها باز میشود و فریاد میکشد: شیکایت، شیکایت… .
او را در حالی که داشت یخهای درشت لیوان ودکایش را میجوید، یافتم. خودش را به دیوارهی پیشخان چسبانده بود؛ لختی پرمو و عضلانی پاهایش میان مرز شورت سورمهای تنگ و آن جورابهای بلند سیاه میتوانست مرا ببرد به دیوانهخانههای شهر و زنجیر کند به تخت و همانجا بگاید. میتوانست آنقدر مرا میان سنگینی خودش و یک تخت پرسروصدا بکاود تا آبهای غلیظِ درونمان فوران کنند. او، شبیه یک شکاف مقدس بود که گوشهی دنج بار ایستاده بود. شکافی از پوشیدگی پارچه و عریانی رانهای درشت.
به او خندیدم؛ با چشمهایی هلاک. احساس گناه میکنم و این تنهاترین حس دنیاست که وقتی دچارش میشوم هیچ آدمیزادی دلش نمیخواهد جای من باشد. گناه تنها چیزیست که دارم، تنها چیزی که میتواند مرا در ستایش خود از همهی شما جدا کند.
من از همهی شما گناهکارترم و این انحراف برایم مقدس است و میتوانم در ادامهی این امر قدسی، برای بجاآوردن آیین رستگاری، درست جلوی چشمهای بیگانهتان لنگهایم را بدهم بالا و آن لبهی سرخ سوراخم را با دست بمالم تا آمادهی گاییدن شود.
رفتم توی حیاط سیگار بکشم. حواسم بود که دارد دالان تاریک و گرم راهرو را پشت سرم طی میکند. همیشه دنجترین گوشهها را انتخاب میکنم. جایی که کسی نتواند به من دید داشته باشد اما من بتوانم بدون آنکه کسی متوجه شود دیگران را تماشا کنم. فکر میکنم این عادت از روزهای درون صندوق با من مانده است. اما همیشه هم موفق نمیشوم، چون اینبار، این شکاف براق دوست داشتنی، این مرد گولاخ جنده، دست مرا خوانده بود. آمد درست کنار من، در دنجترین نقطهای که اطراق کرده بودم، ایستاد.
سیگار خواست، با آن صدای شفاف و لهجهای که مانند چهرهاش، مانند چهرهام، متعلق به این خاک نبود. تعلق نداشتن، سختترین کار جهان است. از بین شما، آنها که همچون من به کار تعلقنداشتن مشغولند، اگر شعورش را داشته باشند، باید خوب بدانند که چگونه بندهای وجودت از هم دریده میشود، چگونه افسانهی بودن با هیچچیز به جز خودت محقق نمیشود و در عین حال، تنها راه برای رسیدن به عرصهی وجود، عبور از تنگههای جنونآمیز بیگانگیست.
پکی به سیگار زد و درون کشید و گفت دلش علف میخواهد و پرسید که همراه دارم یا نه.
گفتم همراهم نیست اما همین نزدیکی جایی را سراغ دارم که علفهایش درجه یکاند.
گفت باید نیم ساعت دیگر برود برای شو و کونش را تکان دهد.
گفتم میروم برایش میگیرم و میآورم. ناگهان قبول کرد و من هم ناگهان «پریدم سر کوچه تا یه نخ علف بگیرم.».
این لحظههای ناگهانی همیشه مثل یک انفجار در زندگیم عمل میکنند. انگار همه چیز زیرپایم خالی میشود و من به هوا پرتاب میشوم و مدتها در حالتی از تعلیق درناکجاآبادها معلق میمانم و وقتی دوباره روی زمین میافتم، باید مدتها به دنبال تکهپارههایم بگردم و هر تکهام را از گوشهای جمع کنم. اشتباه نکنید، این تأثیر مخدر بر ذهنم نیست، مخدر به من کمک میکند تا این انفجارهای پیاپی را دقیقتر توصیف کنم و پارههایم را با حوصلهی بیشتری بهم بدوزم و دوباره بشوم من، همان پسری که از یک توهم عجیب میان پاهایش درد میکشد؛ از این تصور منحرف که میپندارد به جای کیر، یک کس مکنده دارد.
بله؛ با علم به اینکه شما لیاقت شندینش را ندارید اما عرض کنم حضورتان که هرگاه متلاشی میشوم، اولین چیزی که به جستجویش میروم کُسِ عزیزم است.
انفجار آن شب، از خروجم از بار کونیها برای خرید علف آغاز شد، درست در لحظهای که داشتم میان چراغها و شلوغی خیابان هجدهم شیدایی میکردم. ناگهان به هوا پرتاپ شدم و ناگهان قدرتش را داشتم که به زندگی پایان بدهم و بگذارم عشق، رنگ، امید، خانه، وطن، آزادی، برای همیشه در من از حرکت بایستد، اما تصورآن مرز گوشتی لخت میان شورت و جوراب سیاه مرد جنده، آن شکاف عرق کرده و رگبرگهای آبی سینهاش ناگهان مرا به کف خیابان برگرداند.
برگشتم و بعد از اینکه برنامهی کون لرزوندنش تمام شد، آمد علفش را از من بگیرد. این بار آشناتر بود، چیزی که دوست نداشتم. هرچه را بتوانم بشناسم برایم بیمصرف میشود و برای همین در من، یک منِ خالی از زندگی هم جریان دارد که وفادار به یک فرقهی جدید، به ستایش ناشناسانِ زیرینترین غارهای تنم مشغول است و مدام در من فریاد میزند به آن مرد جنده بگو اگر میخواهد کونت بگذارد باید بیرحمانه، همانجور که بود، ناشناس باقی بماند. نداند که تو بیرمق از یک انفجار برگشتهای تا اغواگری کنی، و ممکن بود بروی گورت را گم کنی و هرگز به آن دالان بیهودهی کونیها برنگردی.
آن مرد که داشت درون من فریاد میکشید، همان فرمانروای ابتذال میان پاهایم است، همان جایی که حواس یک کُس را دارد و میداند نباید به زیستش رسمیت ببخشد زیرا رسمیت داشتن به ما احساس منزجر کنندهی تعلق را میبخشد، چیزی که میخواهم تا آخر عمر نداشته باشم و از دردش بمیرم.
وقتی میگویم ما، یعنی من و آن فرمانروای کُس و خودِ کُسم. بگذریم که شما لیاقت شنیدنش را ندارید. اما اگر بدانم که زیست وقیحانهام، خاطر پاکیزهی شما بردههای ژنتیک و عشقِ تعلقوتعالی را میرنجاند، ادامه میدهم و تنها اشتراک میان ما، یعنی نفرت را، با شما تقسیم میکنم؛ همه را به جز آنهایی که زیباتر از آنند تا به دهان گشاد شما بیفتند.
علف را نفهمیدم چگونه تا ته کشید. البته دو پک هم به من داد. بالاخره زبانش باز شد و پرسید، «کجا بریم؟».
گفتم، من کلاینت تو نیستم.
خطوط چهرهاش تغییر کرد. انگار که بادکنکی توی شوتاش ترکیده باشد.
من چهرههایی با خطوط درهم را دوست دارم، با خطوط شکسته و بیرحم که اسمش را گذاشتهاند خشم، من شیفته تصویری هستم که بیرحمی را برایم تداعی میکند و میتواند خشم را به من هدیه دهد، روی پوستم بازی کند، بیآنکه مرز تصویر را بشکند. از اینکه باید هر چیز بدیهی را برای شما توضیح دهم بیزارم. از اینکه شما لَنگ ِکیرها، مرز میان بازی واقعیت و بازسازی واقعیت در ذهن من را نمیفهمید، کلافهام، اما من از اینکه شما هرگز نخواهید فهمید، خوشحالم.
اخم از ابرو باز کرد و گفت، چرا تمایل زیاد یک جنده را به خودم انقدر احمقانه و زشت تصور میکنم؟ گفت، لازم نیست مشتریاش باشم، دلش میخواهد مرا برای خودش بگاید، و بعد از هفتهها که بازارش با پسرهای خرس گنده و پیر چرخیده، حالا دلش میخواهد به خاطر دل خودش به یک نفر فرو کند. و آن سوراخ داغ پذیرا میتواند، سوراخ من باشد.
دارم لحظههایم را مثل شرابهای انگور دستساز پدرم از تاریکی انبار برایتان بیرون میکشم. از تاریکی آنچه در من فرو رفت، شدت گرفت و حالا رسیده. بفرمایید، کوفتتون بشه!
آمد و مرا با خودش برد روی تختی که در متروکترین دیوانه خانهی جهان قرار داشت. اتاقی که بهترین جا بود تا در آن از آخرین انفجار مرگبارم میان بازوان لخت یک مرد جنده نفس بزنم. مردی که برای گاییدنم پولی دریافت نمیکند، و آن کیر کلفت و سرکشش را که همیشه فقط یک کیر است و مثل کیر من سردرگم نیست، رایگان توی سوراخ گوشتیام فرو میکند بی آنکه بفهمد لای پاهای من یک کیر سرکش هم هست که شبیه کُس عمل میکند و توهمی شبیه لبههای کس را روی کلاهک خود میپروراند. اسمش را گذاشتهام زنانگی مقطعی، که مدام میخواهد بر مردانهترین ساختار اندامم، یعنی کیرم، چیره شود. یا شاید ریشه در مردانگی بیرحمی دارد که میخواهد تاریخیترین لذتهای زنانه را در هویت کیر تسخیر کند. بله. شما چه میفهمید یک کُس تسخیری چیست کودنها!
دستش را دور من پیچید و لبهایش را روی لبهایم پهن کرد. طعم پریدهی ودکا میداد با بوی تهمانده سیگاری از آن شب.
میدانید، دوست داشتم اتاق روشن بود و میتوانستم مردی که کیرش را لای کون من میگذارد را به دقت نظاره کنم اما قرار بود تاریکی واقعیت شرمآلود را در خود مخفی کند. تاریکی پناه تمام شرمهای بنیادین جهان است، تاریکی همه چیزهایی که هست را به نیستی میکشد. یادم رفته بود حتی شما کونیهای بیاصلونسبِ خودشیفته هم میتوانید از لای چراغهایی که فراموش کرده بودم در کلماتم خاموش کنم تماشا کنید که زبانم روی پوست چروک تخمهایش چه تشنه بود. تخمهای پرکار و گرانقیمت آن مرد جنده که تمام ادامهی آن شب را مشغول حفاری در سوراخ کونم بود انگار یک گنج آبااجدادی را آنجا چال کرده بودهاند. احساس میکردم سوراخم به اندازهی یک غار جادار است. آنقدر که مردی بتواند در آن به پیامبری مبعوث شود. انگار که سوراخ کونم میتوانست مبداء یک مذهب ابراهیمی باشد.
با صدای گرفتهای گفتم به او، کُسم را بمال!
میدانید این زنانگی تسخیری نباید میان تنانههای ما فراموش میشد، میان تشنجهای لذت و انبوه نفسهایش از کردن من، خندید و گفت «یو آر مای هیریبوی پوسی.».
خندید و خندههایش همراه با شبنمهای سرد نشسته بر پیشانیاش روی سینهام ریخت. میفهمید؟
–
نیما نیا