خوانشی از کتاب “خور”
مجموعه شعر الهام ملک پور
ـ
خشایار، پسر خسته
کلمه به کلمه که میخواندم ، پر بود از نا-هم-فهمیای دردناک . نا-هم-فهمی آشنایی که نمیشود از آن گذشت بیدستی مهربان در زندگی. که ملیحه نداشته این دست را برای تو و نمیتوانسته که داشته باشد. دست داشته، مهربان هم بوده این دست اما نمیتوانسته است گذرتان بدهد از این درد نا-هم-فهمی . سیزده سال (نه سالگی تا بیست و دو سالگی) رشد میکند این ماه تمام که نمیتوانی تصور کنی چگونه رشد خواهد کرد رابطهای که هر لحظهاش “لحظه” بوده و تصوری برای ادامهاش امکان وقوع ندارد. نامتصور است.
این رابطه، مداوم نیست. حتی گاهی میتوانم بگویم که رابطه نیست. چون مداوم نیست. نقطههایی است ایستگاهی که تداوم جریان این ایستها، توهم تداوم می دهد به شاعر . در حالی که اصل ِ قطع است ایستادن . این ایستهای ِعاشقانه، تداوم داشتهاند و تداوم رابطه را بر هم زدهاند . نارابطه است .
سدی است برای سیلان شاعر به سمت دنیای بیرون و شاعر با اشتباه گرفتن این نارابطه با رابطه، هر لحظه میگسلد از دنیای بیرون و توتر می رود. شاید روزها عقوبت گناهیست که میگذرد و شاید شب طراوت گنگ و ملول وهمی است که از آن هراس دارم.
ملیحه دلم برای خودم میسوزد. میفهمی؟ رنج میبری. “من از دانایی چیزی که نمیدانم رنج میبرم”. چطور میشود که میدانی و نمیدانی و از دانستن رنج میبری؟ چیزی توی آدمی داد میزند که آهای آدم ! این رابطه نیست. این چرخه، ناقص است. تمام میشویم در این چرخه. فربهمان نمیکند، میدوشدمان فقط. اما باز چیزِ دیگری از همان جا میچسبد به این توهم ِرابطه و دامن میزند به ادامهی این ناهمفهمی. اینجاست که شاعر سه تا شده است. یکی میداند، یکی نمیداند و یکی رنج میبرد از این ناهمفهمی. سرایت کرده این ناهمفهمی ِبیرون به دنیاهای درون شاعر.
ملیحه من رنج میبرم با لذت در تناقض با همهی چارچوبها چارچوبهایی که دودیاند و مرا از هدیه دادن و از رها شدن باز میدارند دودیاند. وهمیاند. ناکاملاند و لذت دارند و رنج هم. این اگر بازی باشد و رنجی هم حین ِبازی اتفاق بیفتد، میشود از کنارش گذشت. زندگی جریان دارد و یک بازی شروع میشود و با لذت و درد و در توهمی دودی تمام میشود. اما الان این بازی نیست. زندگی است. بازی که تمام بشود زندگی هم تمام میشود. خطر بسیار نزدیک است. سه تا شاعر نتوانستهاند توافق کنند برای دادن هدیه. حلقهی طناب دار تنگتر میشود. خفگی نزدیک است ملیحه. دوست داشتن بالاتر از عشق است، به اطراف بنگر… من از بودن تو سود میبرم نه از تملک این لحظههای عفن.
اتفاقی افتاد. شاعر بیرون آمد. به خودش و به ملیحهاش توصیه میکند که بیرون را نگاه کنند. چارهی دیگری نبود. یا مرگ، یا تخفیف عشق به دوست داشتن و چسبیدن به شعاری که عشاق شکستخورده را از مرگ نجات میدهد. بعد که آرام مینشیند و طوفان که میخوابد، نتیجه حاصل میشود . توهم عشق دو طرفه با حقیقت دوستی دوطرفه جایگزین میشود. اما عشق که عجیب چیزی است، فروکش میکند و زبانه میکشد و در این آمد و رفت خستهات میکند. کاش بودیم. میتوانستیم باشیم. شگفت دنیاهایی در کنار ما موازی میگذرند و گاه در کنار تمام این رویدادها خنثی هستی تا تو هم مبتلا شوی. کاش میتوانستیم مرده باشیم. اتفاقات زیاد دیگری هم بینتان میافتد که من دست نمیگیرم . من ناهمفهمی را فقط دست گرفتهام در این خوانشام تا به نتیجهای که میخواهم برای قطعهی آخر برسم، اتفاقات زیبا هستند:
“انگشترمان جایش را دوست ندارد؛ خسته است؛ حوصله ندارد “. ” دروغ است اگر بگویم دیدن در سرنوشت من مؤثر نیست “. ” چرا احساس میکنم داری از من دور میشوی؟ “.” ملیحه! تو فراموشکار نیستی ولی من را از جنس دیگر میخواهی”. تصویرها هم زیبا هستند. هندوانهها که کاربردشان را تغییر میدهی. مورچهها و تسلسل و جوجه تیغیها و دستهات. و یک تصویر زیبای دیگر:
من عاشق سرود خوشبختی ماهیان هستم وقتی که میگویند ای آب که دوستت داریم، به تو هدیه می هیم حبابهای تسلسل را، اما گفتم که، من چیز ِدیگری را دست گرفتهام – ملیحه که بود ؟
ملیحه پرتگاه بزرگ سالی من بود
نمیخواهد ولی بزرگ شده است شاعر . و این بزرگ سالیاش، پرتگاهی دارد، و این پرتگاه کجاست؟ موفقیت نیست، وجههی اجتماعی نیست، پول نیست، زیبایی نیست، عشق است. عشقاش ممنوعه است. ملیحه نمیفهمد یا میفهمد و نافهمانه جلو میآید و از جنس دیگر میخواهدش. ناهمفهمی، در همهی زمینههای زندگی، پدر آدم ِ همجنسخواه را در آورده است. اِل ِ عزیزم، امیدوارم توانسته باشم کمی از کتاب زیبایت را بفهمم.
اِل ِعزیزم ، من هم در ارتفاع امکان ایستادهام
–
با عشق
خشایار خسته
به قلم خشایار خسته، در نشر گیلگمیشان منتشر شده:
شکری است با شکایت
قهوهخانه
درست گفتم؟ حرفهای همیشه همین بوده