گفت‌وگوی رادیو زمانه با خشایار پسرخسته، شاعر و داستان‌نویس همجنسگرای ایرانی

پاره‌شدن نخ تسبیح چه‌طوری است؟
حمید پرنیان

Picture1

خشایار خسته از سال ۲۰۰۴ در وبلاگ پسر خسته می‌نویسد و در شمار وبلاگ‌نویسان قدیمی است. در سال ۲۰۰۸ مجموعه شعر خود به نام «درست گفتم؟ حرف‌های ما همیشه این‌طور بوده» را با نشر افرا، و در سال ۲۰۱۰ داستان بلند «قهوه‌خانه» را با نشر گیلگمیشان که انتشاراتی متعلق به کتابخانه‌ی دگرباشان است منتشر کرد. وی تحصیلات آکادمیک خود را در دانشگاه تبریز در رشته‌ی مهندسی مکانیک انجام داده است. فعالیت‌های شغلی او نزدیک به رشته‌ی تحصیلی‌ اوست.

خشایار، شعرهای مجموعه‌ای که از تو در کتابخانه‌ی دگرباش منتشر شده، هر کدام یک داستان است، یعنی شعرها هر کدام یک ماجرا را روایت می کنند، از اول تا آخر، یک داستان از زندگی یک همجنسگرا، در یک فضای خفقان‌آور فرهنگی. در واقع پیش از نوشتن داستان بلند قهوه‌خانه، شعرها از نظر شیوه‌ی برخورد، داستان بودند. تفاوت آن داستان‌سرایی در شعر، و این داستان‌نوشتن در قالب داستان، برای نویسنده‌ی این متن‌ها چیست؟

صحبت‌هایی با دوستانی که آن شعرها را خوانده بودند، داشتم. متوجه شدم چیزی را که من در بازخوانی شعرها می‌بینم، مخاطب نمی‌بیند. من فضایی را در آن شعر/داستان‌ها آفریده بودم که انگار قسمتی از آن فضا بیرون بود و قسمت دیگری از آن فضا در درون من جریان داشت و من با اشاره‌هایی که کلمات/شعر فقط برای خودم داشتند، در بازخوانی شعر، وارد آن فضا می شدم ولی مخاطب نمی‌توانست آن اشاره‌ها را ببیند و حق هم داشت.

بعدها فهمیدم آن اشاره‌ها خیلی شخصی هستند و طبیعی است که مخاطب نتواند وارد فضای ترسیمی من بشود. یکی از دلایل نوشتن قهوه‌خانه به این صورت که هست، گسترش فضای توضیح برای خودم و فراهم کردن امکان توضیح همین اشاره‌ها بود. من شعر را یک دفعه و در عرض چند دقیقه می‌نویسم؛ اتفاقی در بیرون از من می‌افتد، این اتفاق را می‌بینم و اتفاق می‌شود مال من.


رمان قهوه‌خانه، اثر خشایار پسر خسته

توی من خودش را می‌کوبد به در و دیوار، زخمی‌ام می‌کند، آن قدر این تو می‌ماند و درون من را می‌ساید و خودش هم ساییده می‌شود که در نهایت می‌شود یک قطعه شعر. و در یک لحظه، وقت بیرون آمدن‌اش می‌شود و در عرض چند دقیقه عصاره‌ی باقی‌مانده، روی کاغذ نوشته می‌شود. این پروسه آزاردهنده است.

اتفاقات قهوه‌خانه آزارم می‌داد و تمام روح‌ام را درگیر خودش کرده بود و خیلی طول می‌کشید که عصاره‌اش بیاید روی کاغذ. تصمیم گرفتم این‌بار از این قالب استفاده کنم برای رها شدن‌ام. این هم دلیل دیگری برای انتخاب قالب داستان برای داستان‌سرایی بود. شاید اگر بیشتر بگردم، دلایل دیگری هم پیدا بشوند ولی همه‌ی این دلایل به نظرم بر می‌گردند به یک دلیل اصلی: چاره‌ی دیگری نداشتم.

در جواب دوستی که در مورد داستان قهوه‌خانه سوال کرده بود، نوشته بودی: «ادبیات مساله‌ی من نیست». این جمله چه معنایی دارد؟ اگر ادبیات مساله‌ی خشایار نیست، و با توجه به این که خشایار چیزی حدود شش سال است که به طور منظم می‌نویسد، انگیزه‌ی این نوشتن چیست؟

من نمی‌دانم زنانی که باردار می‌شوند ، وقت زایمان به تربیت بچه‌شان فکر می‌کنند یا نه. منظورم همان لحظه‌ی به دنیا آوردن بچه است. مادر مجبور است بچه را به دنیا بیاورد. خیلی خوب می‌شد اگر قبل از بارداری کتاب‌هایی را در مورد تربیت بچه می‌خواند . ولی شما فکر می‌کنید آیا تمام مادران قبل از بارداری‌، کتاب‌های تربیت بچه را می‌خوانند؟ خب، می‌دانیم که شاید بعضی‌هاشان بخوانند و از بین این بعضی‌ها شاید عده‌ی کمی هم بتوانند بچه‌شان را خوب تربیت کنند. اما باز هم همه‌مان می‌دانیم که مطالعه‌ی کتاب‌های تربیت کودک، شرط کافی نیست برای تربیت کودک.

من اگر می‌خواستم، شاید می‌توانستم اصول و اسلوبی را که دوست‌مان انتظار دیدن‌شان را در قهوه‌خانه داشت، رعایت کنم و بچه‌ام شبیه چیزی بشود که دوست‌مان می‌خواست. اما نشد چون نخواستم. من باید قهوه‌خانه و همه‌ی شعرهای‌ام را همین طور که می‌بینید می‌نوشتم. دغدغه‌ی من ادبیات نیست‌. دغدغه‌ام رهایی از درد زایمان است. ادبیات را می‌پرستم و حوزه‌ی احاطه‌ام بر ادبیات در اشعار و نوشته‌هایم قابل بررسی است. اما ادبیات برای من ابزار کار است نه آرمان و مدینه‌ی فاضله.

دوست من که بسیار کتاب می‌خواند و بسیار در مورد کتاب حرف می‌زند، مانند بسیاری از هنرمندان و دانشمندان اطراف‌مان گم شده است در وسیله و ابزار. دغدغه‌اش زیباست اما این نگاه به ادبیات، به کار من نمی‌آید. درد ‌من را دوا نمی‌کند. «نوشتم تا مگر بتوانی با من بیایی و زندگی‌ام را تو هم کمی زندگی کنی، مگر بفهمی که پاره شدن نخ تسبیح چه‌طوری است و بفهمی که علوم سراسر کشک بشری، فقط برای کج و راست کردن و تماشای غنچه‌ی لب سیندرلا به درد می‌خورند.» صفحه ۲۹ پاراگراف اول.

ادبیاتی که صحبت از آن می‌رود باید بتواند از خود فراتر برود و بتواند که فدا شود و در این فدا شدن خون‌آلود، مگر بتواند ترک کوچکی را در این دیوار قطور انکار بیافریند. این دیوار، دیواری است که فکر را از زندگی، نگاه را از زندگی، ادبیات را از زندگی و انسان را از زندگی جدا نگه می‌دارد. ادبیاتی که نتواند مرا با زندگی آشنا کند – تو را با زندگی آشنا کند – به درد من نمی‌خورد.

چرا قهوه‌خانه به عنوان مکان داستان انتخاب شد؟ زندگی آدم‌های داستان بیرون از قهوه‌خانه جریان دارد. قهوه‌خانه فضای موقت است، چطور در داستان به فضای دائم تبدیل شده؟ آیا حضور در قهوه‌خانه به معنای عدم حضور در خیابان‌ها و خانه‌ها است؟ یعنی یک زندگی زیرزمینی؟

قهوه‌خانه عصاره‌ی جامعه‌ی ایران امروز است. قهوه‌خانه جایی است که بچه‌های وبلاگ‌نویس از وجود آن بی‌اطلاعند. بچه‌های بلاگر دگرباش، بسیار ایزوله هستند و در دنیاهای خودشان زندگی می‌کنند. تا این پیله دریده نشود و سایر زندگی‌های جاری در این جامعه از طرف دگرباشان فعال دیده نشوند، این جامعه به یک جمع‌بندی کلی برای حرکت سازنده نخواهد رسید. کشف و اعلام این زندگی‌های جاری یکی از اهداف انتخاب قهوه‌خانه بود برای من.

قهوه‌خانه مکان منفوری است در دید جامعه‌ی برتری‌پسند. از این بابت، مکان ذهنی قهوه‌خانه‌نشینی با مکان ذهنی همجنسگرایی برای من هم‌ارز است. قهوه‌خانه‌نشین، مطرود است. همجنسگرا هم مطرود است. از طرف دیگر، ما می‌توانیم نمودهای بسیار آشکار سیستم مردسالارانه را در این مکان از نزدیک ببینیم و نحوه‌ی چرخش قدرت و دست به دست شدن آن و فجایع عرَضی آن را لمس کنیم.

اما قهوه‌خانه به دلایل بسیار زیادی، مکان مستعدی است برای بروز نوع خاصی از همجنس‌خواهی مردانه. این نوع خاص همجنس‌خواهی از طرف دوستان روشنفکر همیشه طرد شده است و خودخواسته از کنار آن گذشته‌اند و به آن نپرداخته‌اند. طبیعی است که این نوع همجنس‌خواهی، چندش‌آور است ولی وجود دارد.

اما در مورد زندگی زیرزمینی یک همجنسگرا در ایران، طبیعتن زندگی زیرزمینی دارد و حضور وی در خیابان و قهوه‌خانه و هر جای دیگری، زیرزمینی است. مخفی‌بودن برای یک همجنسگرای ایرانی درونی شده است و همه جا این مخفی بودن را با خود حمل می‌کند. جلوتر می‌روم. ارتباط هر همجنسگرای ایرانی که در ایران زندگی می‌کند، با خودش هم حتی زیرزمینی و مخفی است.

سال گذشته، خشایار و چند نویسنده و شاعر دیگر همجنسگرا همزمان با نمایشگاه کتاب ۸۸ ایران، هر کدام مجموعه‌ای از آثار خود را منتشر کردند. بعد از انتشار مجموعه‌ی شعرهای همسرشت، یک سال پیش از آن، این اولین قدم در انتشار آثار نویسندگان دگرباش بود. چه ضرورتی داشت این انتشار؟

شاید بتوانیم انتشار منسجم این آثار را، نوعی اعلام وجود و کسب هویت اجتماعی از طرف اقلیت بلاگر دگرباش ببینیم. البته می‌دانیم که این هویت‌، ارزشی به اندازه‌ی هویت نویسنده‌ی غیر دگرباش که با اسم خودش می‌نویسد، ندارد و نوعی هویت موهوم است ولی شاید این ضرورت کسب هویت، حتی هویتی موهوم، از طرف ناشران این مجموعه‌ها احساس شده باشد.

پیشنهاد چاپ کتاب از طرف انتشارات افرا انجام شد و من بی‌درنگ به این پیشنهاد، پاسخ مثبت دادم. حرکت‌های جمعی، همیشه مورد توجه من بوده چون می‌دانم که یک دست صدا ندارد. نمایشگاهی تشکیل شد و به همت انتشارات افرا، نویسنده‌های همجنسگرا توانستند نوشته‌های پراکنده‌شان را در قالب‌های منسجم‌تری ارائه کنند و شاید توانسته باشند هویت موهوم مورد بحث را کسب کرده باشند گذر زمان نشان خواهد داد که کسب این هویت لازم بوده است یا نه ولی هم ناشر این آثار و هم خود نویسندگان، به ضرورت انتشار این آثار رسیده بودند.

با توجه به شرایط زیستی دگرباشان ایران، آیا انتشار اشعار قدم موثرتر و ضروری‌تر است، یا ایجاد کارگاه‌های آموزش حرفه برای نوجوانان همجنسگرا؟ یعنی، در واقع، آیا کتابخانه‌ی آنلاین ضروری‌تر بود یا کورس کامپیوتر آنلاین. به عنوان شاعر همجنسگرایی که داستان‌های‌اش همه به مشکلات زندگی همجنسگرایان رده‌های پرمشکل‌تر جامعه‌ی دگرباش پرداخته، آیا ایجاد خدمات اجتماعی بیشتر از تولید ادبیات، ضرورت ندارد؟

طبیعی است که کسب مهارت برای یک نوجوان دگرباش بسیار ضروری‌تر از مطالعه‌ی آثار دگرباشان است. اما این که ارگانی باشد که خدمات آموزشی مهارت‌های اجتماعی را برای نوجوانان دگرباش فراهم کند، بسیار آرمانی و دور از واقعیت‌های جاری اجتماعی به نظر می‌آید. همیشه توصیه‌های دوستانه‌ی من و دوستان هم‌نسل من برای جوان‌ترها در اولین لحظات دیدار و آشنایی، حول همین مسائل چرخیده است.

حتمن یک نو جوان همجنسگرا بسیار بیشتر از یک نوجوان دگرجنسگرا نیاز به استقلال مالی و وجهه‌ی اجتماعی خوب دارد. فرد همجنسگرا هر لحظه از زندگی‌اش را در ترس طرد شدن از طرف خانواده و جامعه می‌گذراند و تنها ضامن بقای این فرد، مهارتی است که برای تولید پول دارد.

تشویق نسل جوان برای کسب مهارت و توضیح دلیل این اصرار می‌تواند در راس مطالب ارائه شده از طرف قشر فعال همجنسگرایان قرار گیرد ولی اقدام در مورد آموزش این مهارت‌ها فکر نمی‌کنم هنوز امکان‌پذیر باشد. من متوجه دلیل مقایسه‌ی کورس کامپیوتر آنلاین و کتابخانه نمی‌شوم. شما با یک اجتماع مشخص و امکانات مشخص طرف نیستید که بتوانید شروع به حرکت‌های اجتماعی بکنید. من شکاف عمیقی را در برداشت شما از طرز زندگی همجنسگرایان در ایران و برداشت خودم از این زندگی می‌بینم.

من از همجنسگرایانی حرف می‌زنم که همجنسگرایی را نفی می‌کنند و جذب سیستم مردسالارانه شده‌اند. خودشان وجود خودشان را نمی‌پذیرند. شما از برگزاری کلاس‌های آنلاین کامپیوتر صحبت می‌کنید.

خشایار از ادبیاتی که تولید می‌کند، چه می‌خواهد؟ این ادبیات، که مساله‌ی خشایار نیست، پس چیست؟

تولید این نوشته‌ها تنها کاری است که من تا امروز توانسته‌ام برای خودم انجام دهم. و این تولید شاید در مرحله‌ی اول، نه برای ارائه که فقط از روی ناچاری بوده است. تنها کاری که آدم ‌بی‌پناه از دست‌اش بر می‌آید ، فریاد زدن است. فریاد زدن آرام‌ام می‌کند. خشایار با این نوشتن‌ها خودش را درمان می‌کند. کاری می‌کند که از دایره‌ی سلامت روانی بیرون نیفتد.

او دیالوگ ناممکنی را با زندگی می‌آفریند و برای این آفرینش از ادبیات استفاده می‌کند و ابایی ندارد از این که ادبیات او، نام‌اش ادبیات نباشد. چون دغدغه‌اش، یدک کشیدن نام ادیب نیست. ما در ادبیات همجنسگرایی، همسرشت را داریم. همسرشت هیچ نیازی به تعریف و بزرگ‌نمایی ندارد. نوشته‌های او عمق دنیاهای مخفی‌همجنسگرا را عریان و بی‌پرده می‌کوبد توی صورت مخاطب.

وی از معدود همجنسگرایانی است که موفق شده است در عین همجنسگرایی، دیالوگی را با دنیای همجنسگراستیز اطراف خود آغاز کند و انکار وجود زندان‌های ‌تاریک همجنسگراستیزانه و مردسالار را با مشکل مواجه کند.

من این کلنگ را همیشه و با تمام توان خواهم کوبید توی صورت این دیوار و هیچ برایم مساله‌ای نیست که شما اسم‌اش را ادبیات بگذارید یا کلنگ یا هر اسم دیگری که دوست دارید.

داستان بلند قهوه‌خانه، با شیوه‌ی پردازش رمان نوشته شده و با همان شیوه‌ی پردازش، با توجه به آدم‌ها و مکان و زمان و گسترش موضوع، پیش می‌رود، و انگار حتی بدون اطلاع نویسنده، قطع می‌شود. در جایی قطع می شود که قرار بوده حداقل صد صفحه‌ی دیگر نوشته شده باشد تا موضوعاتی که شروع شده‌اند را به تا نزدیک آخر، برساند. این قطع شدن، که جوری طراحی شده که خواننده کاملن باور می کند اتفاقی است، چطور پرداخته شد؟

قهوه‌خانه قسمتی از برداشتی است که من از زندگی‌ام دارم. من زندگی‌ام و خودم را می‌نویسم. زندگی من هیچ وقت روالی عادی نداشته است برای خودم. جریانی شروع می‌شود و افرادی در این جریان شرکت می‌کنند و در یک لحظه‌ی خاص، این جریان دود می‌شود و همه چیز ناتمام باقی می‌ماند و این دود شدن لحظه‌ای به قدری سریع و شدید است که مجال ادامه‌ی جریان را حتی در ذهن‌ات پیدا نمی‌کنی. شاید جرات‌اش را هم نداشته باشی. قطع آنی ارتباطات عاطفی عمیق با دوستانی که اطلاعی از گرایش‌ات ندارند، ترک محل کار و حتی زندگی به دلیل مشکلاتی که منشاء پنهان آن گرایش ناشناخته‌ی جنسی است، شروع جریان‌های عمیق عاطفی با دوستی همجنسگرا و قطع یک باره‌ی آن به دلیل ترس و عدم امنیت، این‌ها همه تصاویری است که من از زندگی‌ام دارم و همین‌هاست که در قهوه‌خانه هم دیده می‌شود.

آیا زندگی نیمه‌کاره و ناتمام و نکرده‌ی دگرباشان، انگیزه‌ی این طرح بود؟

مطالعه‌ای بیرونی برای انتخاب طرح مورد سوال شما نداشتم. اینطور نبوده که تصمیم بگیرم و برای انتقال مطلب‌ام قالبی را در بیرون از خودم، انتخاب کنم و طرح‌ریزی کنم و بعد بر اساس آن طرح، مطالب‌ام را انتقال دهم. قهوه‌خانه بر اساس چیزی که من تا آن روز زندگی کرده بودم و دیده بودم، در درون من شکل گرفت و خواستم بنویسم‌اش. الان که همراه با شما، خودم هم بعنوان مخاطب نشسته‌ام و قهوه‌خانه را می‌خوانم، همان چیزی را می‌بینم که شما می‌بینید. پایان بی‌مقدمه و غافلگیرکننده.

زندگی دگرباشان در ایران تا اندازه‌ای با قصه و افسانه مخلوط است. آیا بیرون از جامعه‌ی دگرباشان ما می‌دانیم آن تو چه می‌گذرد؟ آیا ادبیات، قرار است به ما بگوید آن تو چه خبر است؟

من ، خودم و زندگی‌ام را برای‌تان تصویر می‌کنم و امیدوار می‌شوم که این فریادهای من شنیده شوند و می‌دانید که این امید برای شنیده‌شدن در مرحله‌ی دوم قرار دارد. همانطور که گفتم ، فریاد من از روی ناچاری است.

در داستان، ما با چند نمونه از مردان گی روبرو هستیم. یک مرد گی روبرو هستیم که در طول داستان معلوم می‌شود ترانس‌سکسوال است، گی نیست. با یک مرد روبرو می شویم که اصلن گی نیست، استریت است، اما اجبار تجربه‌های کودکی باعث شده که گی‌بودن تنها شیوه‌ی آموخته‌ی زندگی‌اش باشد. با یک مرد گی روبرو می‌شویم که به نظر می‌آید گی پنهان است، با مردها رابطه‌ی اروتیک دارد و با زنی ازدواج می‌کند. با یک مرد گی روبرو می‌شویم که گی است، و ظاهرن تنها مرد گی رسمی داستان است اما قادر به ایجاد ارتباط اروتیک و عاطفی دوجانبه با مردان دیگر نیست؛ این یعنی چی؟ این معضل زندگی مردان گی و گی‌نما و گی پنهان این داستان، یعنی چی؟

این یعنی سردرگمی. این یعنی ما هنوز نمی‌دانیم با کسی که خودش را گی معرفی می‌کند چطور برخورد کنیم. حتی این جا خیلی‌ها‌ نمی‌دانند با خودشان چطور باید برخورد کنند. یعنی این که کسی که ترنس است اگر شانس نداشته باشد، ممکن است یک عمر با بدن اشتباهی زندگی کند و مشکلات عجیب و کشنده‌ای برای خودش و دیگران بوجود بیاورد.

نقش آن خانم جوان لزبین که برادرش به اجبار گی شده، در این داستان چی است؟ آن جا چکار می‌کند؟

لزبین‌ها هم قسمتی از زندگی مخفی من هستند. وجود دارند ولی حضورشان آن قدر برای من گی کم‌رنگ است که بعد از پیدایش شخصیت زینب در داستان، نتوانستم بیشتر از آنچه در داستان می‌بینید، در مورد‌اش حرف بزنم. لزبین‌ها و گی‌ها گاهی به توافق‌هایی می‌رسند برای تشکیل زندگی مشترک اجتماعی. من این زندگی را درون خودم بررسی می‌کنم و هنوز به نتیجه‌ای کامل و قابل ارائه نرسیده‌ام.

نمی‌دانم این زندگی، در جامعه‌ای مثل ایران چطور ادامه پیدا می‌کند، به کجا می‌رود و آیا می‌تواند گره گشای زندگی همجنسگرایان باشد یا مثلا نه‌، خود ‌تشکیل ‌‌این زندگی هم مثل خیلی از کارهای دیگری که برای رهایی انجام می‌شوند، ممکن است تبدیل به بار اضافی و تصمیمی پرهزینه بشود.

ماها در برهوتی ایستاده‌ایم که هیچ جاده‌ای در دید‌رس ما نیست. تا جایی که چشم کار می‌کند، برهوت است و بیابان. حالا بعضی‌ها می‌نشینند، بعضی‌ها ترجیح می‌دهند راه بیافتند. این‌ها که راه می‌افتند هر کدام‌شان به سمتی می‌روند که حس می‌‌کنند درست است. هیچ تضمینی نیست.

اما ترجیح من هم راه رفتن است. یک همجنسگرا در ایران بسیار سردرگم و نامطمئن است. هیچ جای پایی نیست که بتواند اطمینان بدهد به این همجنسگرا تا او دنباله‌ی راهی را بگیرد که قبل از او طی شده و به نتیجه رسیده است. می‌دانید که ما همجنسگراهایی را داریم که به هر دلیل ازدواج کرده‌اند با جنس مخالف، با یک دگرجنسگرا و شاید فرزند هم داشته باشند.

همجنسگراهایی را داریم که ازدواج نکرده‌اند و هنوز مقاومت می‌کنند. می‌دانید که هر دو گروه با مشکلات پیچیده و عجیبی رو به رو هستند و فشار زیادی را تحمل می‌کنند. اما فکر می‌کنم ازدواج یک گی و یک لزبین در ایران هنوز تجربه نشده است و یا من اطلاعی از آن ندارم. من این مورد را بررسی می‌کنم و گاهی فکر می‌کنم این روش، می‌تواند برای کاهش فشار اجتماعی و روانی بعضی از همجنسگراها مفید واقع شود. ما همجنسگراهای ایران امروز، چاره‌ای جز قدم گذاشتن در نا شناخته‌ها و آزمودن روش‌های مختلف زندگی نداریم.

کاراکترها نمونه‌ای در فضاهای دیگر ندارند. مثلن در کانادا این تصویر را نمی‌شود در میان همجنسگراها دید. این جمع‌ها و این مشکلات و این درگیری‌ها و این فضای خفه‌ی مثل قهوه خانه، این فشار همه جانبه‌ی دولت و فرهنگ و جامعه و خانواده. شکلی که همجنسگراهای این داستان به خواننده نشان می‌دهند، مثل غده‌ای است که از تنی که سعی شده طبیعی دیده شود، بیرون می‌زند.

فضای به‌ناچار ظاهر و باطن، یک فضای اجباری است، یک انتخاب شخصی برای زندگی خصوصی و عمومی نیست. این ظاهر و باطن اجباری، در فرهنگ ایرانی، که روی سر جامعه‌ی دگرباش بیشتر و سیاه‌تر از بقیه‌ی بخش‌های جامعه می‌چرخد، نتیجه‌ی چقدر کنکاش هدفمند خشایار بوده؟ آیا می‌توانیم قائل باشیم که هر کدام از وبلاگ‌نویس‌های گی اگر دست به قلم ببرند، این فضا را دیده باشند و درک کرده باشند؟ حتی اگر نتوانند به عنوان نویسنده، با مهارت به صورت داستان در بیاورند؟

ناخودآگاه ‌آدمی، اتفاقات را می‌بیند، تحلیل می‌کند و با بررسی ‌توان و ظرفیت خودآگاه، مقداری از تحلیل‌های خود را به سمت خود‌آگاه می‌فرستد. دوستان زیادی هستند که این فضاها را درک می‌کنند، در این فضاها گم می‌شوند و شاید می‌توانند بعد از مدتی به تحلیلی صحیح از مواجهه‌شان با این فضاها دست پیدا کنند. این بستگی به تمایل فرد برای عرق‌ریزی روح و صرف توان برای دیدن و تحلیل ‌زخم‌ها دارد.

این فضاهای ‌اجباری، هر انسانی را زخمی می‌کند. اما بیشتر ‌انسان‌ها عادت می‌کنند به زخم‌ها شان و زخم را عادی می‌بینند . باز کردن ‌زخم خشک شده، درد وحشتناکی دارد که بیشتر ماها ترجیح می‌دهیم این کار را نکنیم. ورود به حوزه‌های درونی و باز کردن خودآگاهانه‌ی زخم‌های ‌روحی که در مواجهه با شرایط اجباری و در طول ِزمان ایجاد شده‌اند، طاقت‌فرسا و توان‌بر است و می‌دانید که گاهی ممکن است فرد نتواند زخمی را که به عمد باز کرده است، نزدیک به بهبودی کند و این زخم باز، توان زندگی عادی را از فرد سلب می‌کند. من کمتر کسی از دوستان را می‌شناسم که خودخواسته به سمت تحلیل زخم‌های روحی خود برود.

رمان بخش دومی هم دارد؟

این شخصیت‌ها برای من در سه فضای متفاوت وجود دارند که یکی از این فضاها قهوه‌خانه است. نمی‌دانم روزی خواهد رسید که بتوانم در مورد ‌آن دو فضای دیگر با شما صحبت کنم یا نه.

رمان زیبا بود، اما زیباترین بخش رمان، پایان‌بندی رمان بود، بدون هیچ پیش درآمدی.

ممنون از توجه و اظهار لطف شما.

_
به قلم خشایار خسته، و حمید پرنیان، در نشر گیل‌گمیشان:

درست گفتم؟ حرف‌های ما همیشه همین بوده 
شکری است با شکایت
قهوه‌خانه

درد را بریز روی تن من

فوکو و نظریه کوئیر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *